نامه هفتم
فدایت شوم همین که ته دلت چیزی مثل پاسخ تکان بخورد برایم کافی ست . حقیقتش این بار که برایت می نویسم نه شب ست ، نه سکوت ، فقط عاشقی ست و پاییز فصل دلتنگی پرنده هایی که به جرم نداشتن بال مجبور شدند در پناه چند نارون خشک بمانند تا برفهای سپید زمستان آب شود . نازنین من ! می شود بگویی با چه زبانی بگویم که پروانه ی پریشان نگاهم هنوززیر دین نیلوفری شمع مهربانی های توست ، من التماس کدام گلدان را بکنم که لطافت شمعدانی های صورتیش را به پای حقارت واژه های بی تقصیرم بریزد . تقصیر آسمان نگذار سرنوشت خودش اتفاق های زندگیم را خط خطی کرده بود خودش هم دلش به رحم آمد و تو را از خدا برایم امانت گرفت . همیشه یک چکه از شب گذشته در سوال و جواب و سرزنش های نیمه شب وجدان ، از خود می پرسم که تو چگونه مثل هیچکس نیستی . یلدا تجسمی از پریشانی زلف های بی نظیر توست وقتی یک باغ پر از بید مجنون در آن حیران می ماند و پاییز تکه ای از تصور اندوه توست وقتی متین و آرام روی برگ های ارغوانی زیر سایه ی بلند یک سپیدار پخش می شود بگذار اعتراف کنم تو نیستی همه غریبه اند ، آشناییشان را به رخ بیگانگیم می کشند و من بی آنکه اعتنایی کنم به نرمی عبور یک قاصدک از سرانگشتان لطیف یک پونه ی وحشی از کنارشان می گذرم و با مهی از جنس نیاز به پنجره ای از نسل دل های شکستنی با سرخی غروب یک انتظار ناب آمدنت را نقاشی می کنم و خدا بی صدا به تو الهام میکند که آن دخترکی که پاییز آن سال از عشق تو دیوانه ترینش کردم دیگر نزدیکست هوای تکرار قصه ی مجنون در بیابان سرگردانی به سرش بزند و تو می آیی و با اشاره ات می پرسی مگر من چقدر دیر کردم که تو دوباره . . . حق با توست عزیزم من دوباره . . . من امروز باز هم از آن دوباره ها شدم از آن هایی که درمانش تنها به پایان رسیدن در معبد نارنجی شانه های توست . سال ها برای اوج مبتلا شدنم به نیت بی بازگشتی به حافظ چشمانت تفأل می زنم و تپش های نامنظم قلب عاشقم را آن قدر با ریسمان تمنا به ضریح نقره ای نگاه تو می بندم که یک شب محض خاطر آوارگان تپه ی معراج ، شقایق حریم آسمانی قلبت را به روی اعتماد یک مجنون بی تیشه بگشایی . بی تیشه ای که توشه اش رنج است ، رنجی که از دوری از تو می کشد و غم انگیزتر اینکه قهرمانی به نام تقدیر خواسته یا نا خواسته این تیشه را در قلب تو فرو می کند ،حالا بیشتر برگ ها به احترام تو ریخته اند و من شبی زیر باران لطف پاییز به روی برگهای سرخ و زرد و نمناک از اشک آسمان سجده خواهم کرد . برگ ها بیشتر از آدم ها قدر تو را می دانند ، من بیشتر از برگ ها . اما نمی دانم چگونه بگویم که می دانم ، هیچ نمی دانم جز قدر تو را . صدای به هم خوردن بال معصوم فرشته می آید انگار آمدن تو نزدیکست در متن سرگردانیم یک تکه فانوس پیداست . درخت سیبی آمدن تو را به مناجات نشسته است . آهی بلند از ناحیه ی مرطوب گونه ای شرجی در حال صعود به قله ی آسمان هاست ، کسی نامرعی احتمال آمدن تو را به ستاره هایی که پشت حضور شب به خواب رفته اند تبریک می گویم . من می روم تا تو بیایی ، دیگر رسیدی ، رسیدنت مبارک.
نظرات شما عزیزان: